سیاه و سفید نه، شاید خاکستری!

لبهایش همچنان درگیر لبخند رضایت ناشی از بوسه صبحگاهی همسرش بود. خرس قهوه ای رنگ بزرگش را به جای او در آغوش کشیده بود و گاهی در حالت خواب و بیداری او را نوازش میکرد خرس که از اشتباه پیش آمده کاملاً راضی به نظر میرسید وقیحانه لبخند میزد.
صدای زنگِ در میرفت تا خرس را از دامن خوشبختی بیرون کشد اما اشتباه پیش آمده بدجوری زن را در خود غرق کرده بود، بدون اینکه چشمانش را باز کند گفت: عزیزم میشه در رو باز کنی؟ خرس بدون کوچکترین حرکت اضافی همچنان فقط وقیحانه لبخند میزد که دوباره زنگ در به صدا در آمد و چشمهای زن با یک حرکت ناگهانی باز شد و چهره خرس به صورت وحشیانه ای در نگاهش ریخت خواب آلود داشت از خود میپرسید چطور ممکنه یک شبه شوهرش اینقدر زشت شده باشد؟ که قبل از هر فرضیه ای صدای دوباره زنگ هوشیارانه خرس را از آغوشش بیرون کشید، شتابان از روی تخت بلند شد و به سمت در دوید و از درون چشمی به بیرون نگاه کرد.
*******************
با دیدن مهمان ناخوانده ای که عنوان بهترین دوستش را کسب کرده بود، خاطرات سالهای دانشگاه، روزهای خوش با هم بودن، گریه ها و خنده ها و تمام محبت های بی دریغ او از زمان ازدواجش گرفته تا کنون از مقابل چشمانش گذشت، بدون شک زنی که صبح به آن زودی به واسطه توانایی های انگشتش در فشردن کلیدِ زنگ، خودش را رویِ مبلِ خاکستری رنگ خانه اش انداخته بود و مستاصل و نا آرام، روی بسته سیگار را با سوزاندنِ ماتحتِ بیشترِ نخ هایش کم میکرد، برای عید دیدنی نیامده بود!بلاخره با گفتن جمله چیزهایی هست که باید در مورد شوهرت بدونی سخنرانی اش را شروع کرد، از کار مرد گفت، که هرگز ور شکست نشده و برای به دست آوردن دارایی های زن چنین دروغی را به زبان آورده بوده، از دارایی های زن گفت که تمامش در یکی از کافه های مطرح کالیفرنیا و روی میز قمار تمام شده، از مادر و پدر مرد گفت که فرنگ نبودند و در یکی از فقیر نشین ترین محله های تهران خانه داشتند، از زنی دیگر گفت و بچه ای دوساله که غیبت غیر موجه یک کروموزوم کوچک باعث شده بود از لحاظ ذهنی عقب بماند، از 10 ساعت دیگر گفت و بلیط یک طرفه ای به سمت نا کجا آباد...... بلاخره بعد از یک ساعت پایان بخش حرفهایش پُک محکمی بود به سیگارش و خاموش کردن آن در جا سیگاری!
زن که تا الان بهت زده نگاهش میکرد پرسید: چرا باید باور کنم؟ اصلا تو از کجا میدونی؟
همونطور که سیگار دیگه ای روشن میکرد جواب داد: آخه.. مادر اون بچه دو ساله ی معلول... منم!
برای چند دقیقه سکوتی خفقان آور درون اتاق ریخت
بلند شد و کیفش را برداشت" یادت باشه تو این ماجرا منم قد تو بازنده بودم، دیگه باید برم، راستی شب دارم میرم فرودگاه، اگه بخوای میتونم بیام با هم بریم" زن بغض آلود با حرکات عمودی سر جواب مثبت داد.
*******************
در عرض یکساعت، تمام سرمایه اش، بهترین دوستش، شوهرش و از همه مهم تر اعتمادش به تمام موجودات دو پای از گونه آدم را از دست داده بود، روی مبل نشست و زانوهایش را بغل کرد 10 ساعت تمام وقت داشت به این فکر کند که 8 سال شوهرش را نه، کسی را دوست داشته که از او در ذهنش ساخته بود!
عقربه ها دوان دوان تاریکی را از لای انگشتان شب درون خانه ریختند، صدای بوق ماشین او را به سمت در کشاند، خودش را درون ماشین انداخت سرش را به در تکیه داد و به نقطه نامعلومی خیره شد
"ازش متنفری؟"
نه...من هنوزم عاشقشم!
"داری شوخی میکنی نه؟ با اون همه بلایی که سرت آورده..."
به خاطر بلاهایی که سرم آورده دوستش ندارم، به خاطر محبت هایی که در حقم کرده دوستش دارم، به خاطر اینکه نذاشت بفهمم دوستم نداره، به خاطر زندگیمون که لحظات خوب کم نداشت!
چشمانش را بست و خوابش برد.
******************
"بیدار شو رسیدیم"
آرام چشمهایش را باز کرد، فرود گاهیم؟ دقیق تر نگاه کرد، ببینم اینجا خونه تو نیست؟
"چرا قبل از رفتن چیزی هست که باید ببینی"
کلید درون قفل در چرخید و باز شدن درب سیاه مصادف شد با روشن شدن چراغها و همنوایی کسانی که فشفشه به دست سالگرد ازدواجش را تبریک میگفتند، مرد جلو آمد و او را در آغوش کشید زن هنوز مات و مبهوت نگاهش را به صورت دیگران میکوبید، مرد گفت: یادته پارسال همین موقع گفتی هیچ چیز نمیتونه عشقمون رو از بین ببره؟ همون موقع تصمیم گرفتم تمام زندگیم رو به پات بریزم، فقط باید مطمئن میشدم که اون جمله صادقانه بوده، بابت عذابی که امروز بهت تحمیل کردم منو ببخش! زن در میان اشکهایش خندید، مرد خندید.
کات!... همگی خسته نباشید، خیلی خوب بود.....









هدي، دو پا، از گونه آدم