سیاه و سفید نه، شاید خاکستری!

لبهایش همچنان درگیر لبخند رضایت ناشی از بوسه صبحگاهی همسرش بود. خرس قهوه ای رنگ بزرگش را به جای او در آغوش کشیده بود و گاهی در حالت خواب و بیداری او را نوازش میکرد خرس که از اشتباه پیش آمده کاملاً راضی به نظر میرسید وقیحانه لبخند میزد.

صدای زنگِ در میرفت تا خرس را از دامن خوشبختی بیرون کشد اما اشتباه پیش آمده بدجوری زن را در خود غرق کرده بود، بدون اینکه چشمانش را باز کند گفت: عزیزم میشه در رو باز کنی؟ خرس بدون کوچکترین حرکت اضافی همچنان فقط وقیحانه لبخند میزد که دوباره زنگ در به صدا در آمد و چشمهای زن با یک حرکت ناگهانی باز شد و چهره خرس به صورت وحشیانه ای در نگاهش ریخت خواب آلود داشت از خود میپرسید چطور ممکنه یک شبه شوهرش اینقدر زشت شده باشد؟ که قبل از هر فرضیه ای صدای دوباره زنگ هوشیارانه خرس را از آغوشش بیرون کشید، شتابان از روی تخت بلند شد و به سمت در دوید و از درون چشمی به بیرون نگاه کرد.

*******************

با دیدن مهمان ناخوانده ای که عنوان بهترین دوستش را کسب کرده بود، خاطرات سالهای دانشگاه، روزهای خوش با هم بودن، گریه ها و خنده ها و تمام محبت های بی دریغ او از زمان ازدواجش گرفته تا کنون از مقابل چشمانش گذشت، بدون شک زنی که صبح به آن زودی به واسطه توانایی های انگشتش در فشردن کلیدِ زنگ، خودش را رویِ مبلِ خاکستری رنگ خانه اش انداخته بود و مستاصل و نا آرام، روی بسته سیگار را با سوزاندنِ ماتحتِ بیشترِ نخ هایش کم میکرد، برای عید دیدنی نیامده بود!

بلاخره با گفتن جمله چیزهایی هست که باید در مورد شوهرت بدونی سخنرانی اش را شروع کرد، از کار مرد گفت، که هرگز ور شکست نشده و برای به دست آوردن دارایی های زن چنین دروغی را به زبان آورده بوده، از دارایی های زن گفت که تمامش در یکی از کافه های مطرح کالیفرنیا و روی میز قمار تمام شده، از مادر و پدر مرد گفت که فرنگ نبودند و در یکی از فقیر نشین ترین محله های تهران خانه داشتند، از زنی دیگر گفت و بچه ای دوساله که غیبت غیر موجه یک کروموزوم کوچک باعث شده بود از لحاظ ذهنی عقب بماند، از 10 ساعت دیگر گفت و بلیط یک طرفه ای به سمت نا کجا آباد...... بلاخره بعد از یک ساعت پایان بخش حرفهایش پُک محکمی بود به سیگارش و خاموش کردن آن در جا سیگاری!

زن که تا الان بهت زده نگاهش میکرد پرسید: چرا باید باور کنم؟ اصلا تو از کجا میدونی؟

همونطور که سیگار دیگه ای روشن میکرد جواب داد: آخه.. مادر اون بچه دو ساله ی معلول... منم!

برای چند دقیقه سکوتی خفقان آور درون اتاق ریخت

بلند شد و کیفش را برداشت" یادت باشه تو این ماجرا منم قد تو بازنده بودم، دیگه باید برم، راستی شب دارم میرم فرودگاه، اگه بخوای میتونم بیام با هم بریم" زن بغض آلود با حرکات عمودی سر جواب مثبت داد.

*******************

در عرض یکساعت، تمام سرمایه اش، بهترین دوستش، شوهرش و از همه مهم تر اعتمادش به تمام موجودات دو پای از گونه آدم را از دست داده بود، روی مبل نشست و زانوهایش را بغل کرد 10 ساعت تمام وقت داشت به این فکر کند که 8 سال شوهرش را نه، کسی را دوست داشته که از او در ذهنش ساخته بود!

عقربه ها دوان دوان تاریکی را از لای انگشتان شب درون خانه ریختند، صدای بوق ماشین او را به سمت در کشاند، خودش را درون ماشین انداخت سرش را به در تکیه داد و به نقطه نامعلومی خیره شد

"ازش متنفری؟"

نه...من هنوزم عاشقشم!

"داری شوخی میکنی نه؟ با اون همه بلایی که سرت آورده..."

به خاطر بلاهایی که سرم آورده دوستش ندارم، به خاطر محبت هایی که در حقم کرده دوستش دارم، به خاطر اینکه نذاشت بفهمم دوستم نداره، به خاطر زندگیمون که لحظات خوب کم نداشت!

چشمانش را بست و خوابش برد.

******************

"بیدار شو رسیدیم"

آرام چشمهایش را باز کرد، فرود گاهیم؟ دقیق تر نگاه کرد، ببینم اینجا خونه تو نیست؟

"چرا قبل از رفتن چیزی هست که باید ببینی"

کلید درون قفل در چرخید و باز شدن درب سیاه مصادف شد با روشن شدن چراغها و همنوایی کسانی که فشفشه به دست سالگرد ازدواجش را تبریک میگفتند، مرد جلو آمد و او را در آغوش کشید زن هنوز مات و مبهوت نگاهش را به صورت دیگران میکوبید، مرد گفت: یادته پارسال همین موقع گفتی هیچ چیز نمیتونه عشقمون رو از بین ببره؟ همون موقع تصمیم گرفتم تمام زندگیم رو به پات بریزم، فقط باید مطمئن میشدم که اون جمله صادقانه بوده، بابت عذابی که امروز بهت تحمیل کردم منو ببخش! زن در میان اشکهایش خندید، مرد خندید.

کات!... همگی خسته نباشید، خیلی خوب بود.....

  • محکم تر پُک بزن بر این سوزاننده زندگیِ خاکستریِ من، بگذار در میان نفسهای تو، تمام شوم!

نقطه صفر!

 صورت ظریف و رنگ پریده اش را در میان دست هایش گرفت... او رفته بود و ....

 _" نمیدونم باید بگم یا نه قول میدی مسخرم نکنی؟"

مرد: قول میدم، قول شرف.

_" راستش عزیزم  من دوست دارم روز عروسیم خودم رانندگی کنم."

مرد: خب این خیلی هم خوبه! چرا که نه

 _" دلم می خواد یه صحنه اکشن هم داشته باشیم، مثل اینا که تو کبری یازده نشون میدن، مثلاً با ماشین از روی دوتا اتوبوس بپریم، نصف ماشین منفجر بشه یا آتیش بگیره البته ترجیحاً سمت تو.

مرد لبخند می زند" خب؟"

_" از این شورت گیپوری لامبادا ها هم دوست دارم، باید قول بدی بعضی وقتا برام بپوشی."

مرد با کمی خجالت" ولی عزیزم فکر نکنم اون شورتا برای آقایون طراحی شده باشه؟"

_ زن بی توجه به حرف مرد" بعضی وقتا دلم می خواد متفاوت باشیم، مثلاً من کت و شلوار بپوشم تو لباس شبای شیک و مجلسی."

مرد: به نظرت با این دست و پاهای پشمالو مسخره نمیشه؟

_ زن قاطعانه " نه؟ خاص بودن یعنی همین دیگه! اصلاً برای اثبات این خاص بودن به دیگرانم که شده وقتی خواستیم بچه دار بشیم تو باید حامله بشی."  

مرد با تعجب نگاهش می کند، زن میخندد "شوخی کردم بابا، ولی باید قول بدی وقتی بچمون رو کاشتیم تو گلدون هر روز بهش آب و کود بدی که زود سبز بشه و میوه بده."

مرد با لبخند" قول میدم"

ـ"خب دیگه باید برم" زن بلند می شود و کیفش را برمیدارد و به سمت در می رود.

 مرد چیزهایی را روی کاغذ می نویسد، زن ناگهان مانند کسانی که چیزی را به خاطر آورده برمی گردد، "راستی عزیزم میشه دیگه این لباس سفیدت رو نپوشی هر کی ندونه فکر میکنه همین یه دست لباس رو داری." مرد نگاهی به خود می اندازد "باشه عزیزم عوضش میکنم"

 پدر دختر وارد اتاق می شود، مرد به سمتش رفته و با او دست می دهد ، کاغذی که روی آن می نوشت به دست پدر میدهد" داروهاش رو عوض کردم... انگار قبلیا جواب نداده!"

 صورت ظریف و رنگ پریده اش را در میان دست هایش گرفت، یکبار دیگر صحنه تصادف را مجسم کرد، لباس عروس به تن داشت و پیچ های جاده را با نگاهش خط میزد، صدای جیغ لاستیک ماشین آخرین چیزی بود که مثل یک نت خارج، سمفونی آرامشش را پاره می کرد. او رفته بود و آن مانده بود!

  • کاش سیگار به جای سرطان ریه٬ به آلزایمر کمک میکرد!

فرشته نگهبان!

باز دیشب درست shut down نشده بود و به همین خاطر صبح به سختی پنجره چشم هایش را باز کرد٬ صورتش را شست و جلوی آینه ایستاد و بنا به درخواست های مکرر روانپزشکش با خودش زمزمه کرد من چشمانم را دوست دارم٬ من دهانم را دوست دارم من بینی ام را...من بینی ام را...چانه اش لرزید و اشک در چشمانش دوید. تمام کردن جمله من بینی ام را کار آسانی نبود. بدنش را روی مبل انداخت و نگاهش روی کاپ کوچک نشسته بر یکی از طبقات کتابخانه اتاقش سر خورد٬ کاپ طلایی کوچکی که در فستیوال بزرگ ترین بینی شهر از آن خود کرده بود٬ یاد روزی افتاد که روانپزشکش بلیطی در دستانش قرار داد و از او خواست در آن فستیوال شرکت کند تا بفهمد بینی هایی بزرگ تر و زشت تر از آنچه در صورت او جا خوش کرده بود هم وجود دارد٬ اما انگار او هم پیش بینی نمیکرد دختر موفق به کسب چنین مقامی در آن جمع چند صد نفره بشود! دوباره اشک چشمانش را شست به طور حتم با این ارثیه ی پدری هرگز کسی عاشق او نمیشد٬ او بیگناه محکوم به یک عمر تنها ماندن شده بود٬ تنها درون مبل فرو رفته بود و هر ده ثانیه یکبار طوری آه میکشید که کبد هر شنونده ای دچار آتش سوزی میشد!

***********

روزی شاگرد مکانیک محل با چهره ای عادی و وضع مالی متوسط و یک دنیا صداقت و راستی، از او خواستگاری کرد، مدت ها بود که سنگینی نگاهش را روی شانه هایش حس میکرد اما باور اینکه کسی او را دوست بدارد برایش غیر ممکن می نمود، دلش لرزید، شادمانی چشمانش را رنگ زد، خجالت زده خداحافظی کرد و برای اولین بار جمله ای که مدت ها بود آماده کرده و گفتنش چون آرزویی بر قلبش ماسیده بود، به زبان آورد"باید فکر کنم" آن شب تا صبح خوابش نبرد صبح خندان جلوی آینه رفت، پس او هم میتوانست جذاب باشد. داشت توانایی های دماغش را برای عکس های نیم رخ  بررسی میکرد که فکری مانند لامپ در ذهنش جرقه زد و این جرقه کوچک منجر به reject شدن هرگونه فکری در مورد شاگرد مکانیک محل شد!

***********

تاکسی نارنجی جلوی پایش ترمز زد و پنجاه متر آنطرف تر متوقف شد، همین هم برای یک لگن قراضه از رده خارج شده موفقیت آمیز ارزیابی میشد،  با غلبه بر ترسش از جدا شدن چرخهای ماشین در سرعت بیست به بالا سوار شد و تا مقصد بوی گاز استنشاق کرد، تاکسی پنجاه متر آن طرف تر از بیمارستان تخصصی جراحی پلاستیک متوقف شد! دختر داخل شد و بعد از یک روز مقابل درب بیمارستان  تاکسی نارنجی جلوی پایش ترمز زد اما بر خلاف تصورش درست جلوی پایش متوقف شد، خود را داخل ماشین انداخت، مرد کنار دستی از آن دسته مردهایی بود که به دلیل نیروی گریز از مرکز که نه! چه ماشین به چپ می پیچید و چه به راست همواره سمت دختر را برای افتادن نا خواسته اننخاب میکرد و این موضوع دختر را نمی آزرد چرا که دلیل آن را نیروی جاذبه قوی اش میدانست که با عمل بینی به آن دست یافته بود! بعد از چند هفته جلوی آینه ایستاد و به جای خودش آنجلینا جولی را در آن دید. راه رفتنش در خیابان مصادف میشد با حمله های قلبی پی در پی جنس مذکر، زیبائیش وصف ناپذیر شده بود و گرگ های دور و برش بیشتر و دندان تیز تر!

 بلاخره ازدواج کرد، با مردی زیبا چهره و با وضع مالی مطلوب، از همان  پسر های گوگوری مگوری که لبخندشان رابطه مستقیمی با تاکسی درمی شدن ناگهانی قلب دختر ها دارد، بعد از گذشت چند ماه از زندگی مشترکشان مرد دریافت که دیگران چشم به مال او دارند و باید زن را مانند تراول چک هایش در صندوقچه خانه خود پنهان کند،  پس خانه زندان شد و مرد عاشق پیشه زندان بان مرد به خوبی جنس خود را می شناخت و در ضمن میدانست که زن درشیشه هم که باشد قادر به انجام هر عملی هست، پس به جای عمل عاقلانه ای مثل اعتماد به زن  باید او را محدود تر میکرد. تلفن را کشید، اینترنت قطع شد، رو به روی پنجره ها پیچک کاشت حتی بر روی دریچه های حمام و دست شویی چاه بست قرار  داد، این مهم نبود که کسی نمیتوانست از آنها عبور کند،  کار از محکم کاری عیب نمیکرد!

زن افسرده شد، داروهای اعصاب زیبائیش را ربود، روزی با چهره ای شبیه به آنجلینا جولی که از ناحیه صورت منفجر شده، جلوی آینه ایستاد و فکر کرد که چقدر دلش برای بینی بزرگش که فرشته محافظش بود  تنگ شده است و برای آزادی و کسی که روزی او را همانطور که بود، برای خودش، خواسته بود، و این روزها خبر خوشبختی اش بازنی دیگر را از گوشه و کنار میشنید!

  • خدایا مدت ها پیش چشم گذاشتی، وقتش نرسیده پیدایم کنی؟!
  • یک تشکر خیلی بزرگ، از لطف کسانی که در پست قبلی مایه ی دلگرمی ام بودند!

     

این خطوط شکستنی!

اولین دعوای جدی زندگیشان زمانی به وقوع پیوست که مرد در حمام مشغول سنگ پا کشیدن بود و مطمئناً این کار یکی دو ساعتی طول میکشید، چون هیچ کدام از کارهای مرد حد و اندازه نداشت و در تمام مسائل طوری رفتار میکرد که انگار برای خود در کتاب رکورد های گینس جایگاهی در نظر گرفته و باید بی حد و مرز بودنش را به همه ثابت کند. درست در همین زمان که مرد داشت توانایی های خود و سنگ پا را محک میزد، صدایی شبیه جغجغه زن را به سمت موبایل مرد کشاند، محتویات پیام، یک جمله ساده بود" سراغی از ما نمیگیری؟" اما اسم دهنده پیام یک اسم ساده نبود، کابوسی بود به نام " شهین"

زن بهت زده به آنچه دیده بود نگریست و تصمیم گرفت گوشی همسرش را در جایی درست روی دیوار مقابل منهدم کند، اما گوشی یک نوکیای x6 بود و منهدم کردن آن برای داستان زپرتی ما هزینه بر است، پس گوشی را در جای قبلیش قرار داد و به مناسبت این لحظه با شکوه چند قطره اشک ریخت و بعد طی یک تصمیم ناگهانی خاطراتش را در چمدان قهوه ای رنگی که عادت کرده بود چند بار در روز به بهانه قهر کردن های پی در پی زن، تا سر کوچه گردش کرده و سپس به جای قبلیش درست در کنار در ورودی خانه برگردد ریخت و مثل صد بار گذشته با خود گفت" این دفعه میرم" اما هنوز درب خانه را باز نکرده بود که مرد از حمام بیرون آمد و وقتی زن را چمدان به دست دید نه تنها تعجب نکرد، بلکه از او خواست در راه برگشت یک باکس سیگار برایش بخرد، چرا که باکس قبلی را برای اثبات بی حد و مرز بودنش به خود، به انتها رسانده بود اما زن به او گفت که این بارتصمیمش جدی است و دیگر پایش را در آن خانه نخواهد گذاشت، این حرف هم تکراری بود و به واکنشی از طرف مرد نیانجامید، تا آنکه در لحظه آخر زن عنوان کرد تو یک آشغالی! این یک جمله جدید بود، پس لازم بود مرد اندکی تعجب کند و از زن دلیل آشغال بودنش را بپرسد، زن که ترجیح میداد هرچه زود تر چمدانش را در جای قبلیش قرار دهد موضوع را توضیح داد، مرد خندید و خندیدنش یکی دو ساعتی طول کشید، بعد از آن برای زن شرح داد که "شاهین" و" شهین" با حروف انگلیسی به یک شکل نوشته میشوند! زن با شرمندگی لبخند زد و با وقاحت چمدانش را برای بار هزار و یکم در جای قبلی خود قرار داد!

دومین دعوای جدی زندگیشان زمانی بود که آقای همسایه مرد را برای بارهزارم به بیمارستان رسانده بود و مثل بارهای گذشته مصرف بیش از حد الکل دلیل این اتفاق ارزیابی میشد، همسایه در لحظه آخر به مرد گفته بود" می خوای چیو ثابت کنی؟" و مرد که از این حرف خوشش نیامده بود، تصمیم گرفت کشور را برای همیشه ترک کند تا بی حد و مرز بودنش را به کسانی ثابت کند که قدر او را بیشتر میدانند. از همان روز به صورت فشرده به کلاس زبان رفت و همسرش در این راه بزرگترین مشوقش محسوب میشد، زن هر روز کلمات را به فارسی میگفت و مرد معنای انگلیسی آن را بیان میکرد تا این که یک روز زن گفت: سیب... مرد گفت apple..زن گفت:فیل ...مرد گفت elephent...زن گفت: میمون و مرد گفت خودتی و شروع به خندیدن کرد و آنقدر خندید تا اینکه زن مجبور شد دوباره چمدان قهوه ای رنگش را در دست گرفته، مرد را ترک کرده و بعد از چند دقیقه با یک باکس سیگار به خانه برگردد!

رابطه شان مریض شده بود، نداشتن حد و حدود و خط قرمز برای مرد، زن را می آزرد اما قدرت عشق چسبناک تر از آن بود که زن را مجبور کند برای بار آخر چمدانش را در دست بگیرد و دیگر هیچ گاه آن را در جای قبلیش قرار ندهد، پس این تصمیم ناگهانی زن دلیل دیگری داشت زن در میان ورق های ذهن مرد دریافته بود که مرد او را کوچک تر مساوی خوشگذرانی ها و بی حد و مرز بودن هایش قرار داده است در حالی که مرد در ذهن زن علی رغمِ قهرهایِ انتزاعیِ پی در پی اش، همیشه بزرگتر از تمام محتویات زندگیش به حساب می آمد! این نا معادله زن را بر آن داشت که مرد را با تمام دوست داشتنی هایش تنها بگذارد.

چمدان قهوه ای با چشمانی مشتاق از دیدن خیابان های جدید در دستان زن قرار گرفته بود که ناگهان صدای مرد پاهای زن را به زمین چسباند، بارقه ای از امید دل زن را به چرخش انداخت، سرش را به سمت مرد که لبخند کمرنگی لبانش را پوشانده بود چرخاند، مرد مصمم دستش را به سمت زن دراز کرد، زن با تردید دستش را جلو برد، شاید هنوز امیدی برای درمان رابطه شان وجود داشت، مرد موبایل زن را در دستش قرار داد و گفت "جا گذاشته بودیش، دیدم داری اینبار واقعاً میری، گفتم برای بردنش به زحمت نیافتی!"

  • مشکلت چیست؟ اسهال... استفراغ و کمی عشق!                                               

خاطرات چسبناک!

از آن دسته آدمهایست که می شود آنها را مانند آدامس ساعت ها جوید اما قابلیت باد شدن و ترکیدن ندارند و هیجان در دیکشنریِ زندگیشان یک واژه تعریف نشده است، پدر بزرگم را میگویم!

دلیل خوابیدنش روی تخت بیمارستان  را برای ما با جمله پروستاتش درد گرفته شرح داده اند، چند ساعتی است از اتاق عمل آمده و گه گاه در میان ناله هایش جملات با معنایی را جویده و کلمات نامفهومی را تف میکند چشمش به دست بند کاغذی دست راستش می افتد که نام و نام خانوادگی اش با خودکار آبی روی آن نوشته شده است٬ آرام می گوید این چیه؟ میگم این را به دستتان بسته اند تا با نوزادان دیگر عوض نشوید!

مادر بزرگ خنده نخودی ای سر میدهد و پشت سرش قهقهه اتاق خصوصی بیمارستان را پر میکند، پدر بزرگ نمیخندد، اخم ظریفی میکند و طولی نمی کشد که نیشخند نه چندان خوشایندی اخمش را از صورت تکیده اش میدزدد، رو به مادر بزرگم میگوید امانتی این بچه را آوردی؟ مادر بزرگ سعی میکند با حرکات عمودی سر جواب مثبت بدهد اما به دلیل حرکات افقی ناشی از کهولت سن بادی لنگوئج ضعیفی را به نمایش میگذارد٬ به سختی دست در کیفش کرده وبعد از دقایقی حاصل زحمات چند دقیقه ای دستش را در دستان من قرار میدهد، محموله یاد شده عکسی است ده در پانزده که کسی تا به حال قادر نبوده پس از دیدنش روی زمین غلت نزند، مادر بزرگم خنده نخودی ای سر میدهد و پشت سرش قهقهه اتاق خصوصی بیمارستان را پر میکند قطره اشکی دستانش را محکم به پلک پایین چشمم گرفته و سعی میکند از سقوطش  جلوگیری کند اما موفق نمیشود سقوطش فکرم را پرواز میدهد به 7 سال قبل!

                                             ********************

7 سال آزگار است که دیدن این عکس لعنتی مثلاً خاطره انگیز درون قابی که درست روی دیوار مقابل تختم نشسته مانند گزش یک پشه آنوفل جسمم را خورده و روحم را دفع میکند! بالاخره امروز مانند تمساحی که به هیچ حیوانی رحم نمیکند مگر پرنده کوچکی که برایش حکم مسواک را دارد به سمت قاب یورش برده عکس را از درون قابش که برایم حکم پرنده کوچک را داشت بیرون کشیدم و آن  را از پنجره به طور محکمی بیرون انداختم، سبک تر از آن بود که محکم پرتاب شود، به نرمی روی باد سوار شد و درست زیر پنجره پایین و پایین تر رفت، نبودن عکس در جایش هورا کشان مانند یک قرص کوچک روان گردان نشاط را به اتاق من برگرداند قصد داشتم به افتخار این لحظه باشکوه جشن بگیرم که صدای زنگ درب تانگوی یک نفره ام را متوقف و مرا به سمت خود کشاند، باز کردن درب مصادف شد با دیدن چهره کبود رنگ آقای همسایه که کبود شدگی اش نیازش به تنفس مصنوعی را بیان نمیکرد، بلکه حاکی از خنده های بی حد و مرزش بود که با دیدن تصویر آشنای عکس درون دستش، نیاز به ارائه هرگونه توضیحی را منتفی میکرد!

عکس را گرفته و درب را طوری به چهارچوبش کوبیدم که حتما پس از آن چند کبودی به چهره مرد که سرش درست  در معرض بسته شدن درب قرار داشت اضافه شد!

اینبار عکس  را پاره کرده و درون سطل ریختم و بدون برگزاری هرگونه مراسم جشن و پایکوبی به درون تختم خزیدم و تا صبح  خوابیدم، چشمانم بسته است اما صدایش را میشنوم، مادرم را میگویم" نمی دانم کدام نفهمی این را پاره کرده... نگران نباش چسباندمش"دیگر نمی شنوم٬ گشایش چشمانم خبر از برگشتن عکس کذایی به خانه اش  میدهد!

                                                *********************

7ساله بودم و هر روز برگشتنم از مدرسه به خانه مصادف میشد با بوی گربه مرده گرفتن شلوارم و پیدا نشدن جسد گربه و همه اینها به دلیل جاری شدن مایع زرد رنگ شفافی از قسمت فوقانی شلوار به سمت قسمت تحتانی بود که بیشتر از من، گرانش زمین در آن نقش داشت! دیگر همه در مینی بوس قهوه ای رنگی که سرویس نامیده بودندش میدانستند در راه  برگشت به خانه جای من کنار پنجره ای بود که ایستاده از آن به بیرون خیره میشدم البته نه برای لذت بردن از مناظر شهر بلکه برای چشم در چشم نشدن با بچه ها و زودتر خشک شدن شلوار یاد شده! بالاخره یکروز پدرم که از بوی گربه مرده به ستوه آمده بود، دوربین به دست، به ثبت این پدیده فیزیکی که بیرحمانه میکوشید یکبار دیگر به پیشانیم عرق شرم بپاشد پرداخت! چاپ این عکس و ترس از عملی شدن تهدیدات بابا مبنی بر خندیدن دست جمعی فامیل به این رسواییِ بزرگ تکرار دوباره آن را برای همیشه ناممکن ساخت، دیگر کسی مفتخر به مشاهده این پدیده فیزیکی به صورت لایو نشد اما نمیدانم چرا باز هم تهدیدات بابا عملی شد!

  • دیروز بردی اش، امروز شکسته یافتمش!

قلب های فروشی!

 

اولین بار با دیدن یک دسته تراول صد تومنی توی کیف " LV" ی قهوه ایش مطمئن شد که مرد رویاهایش سوار بر یک "بی.ام. وX6 " آمده است تا دستش را گرفته و او را به قصر آرزوهایش ببرد...بعد یک سال از حرف هایش فهمیدم که مرد رویاهایش معتاد نبود ولی به صورت تفننی کوکائین میکشید، که مرد رویاهایش کثیف نبود ولی در هفته دو سه بار کنار یک زن دیگر پیدا میشد، که مرد رویاهایش الکلی نبود ولی اگر یک شب یک گالون مشروبش را کنار میگذاشت بدنش تعجب میکرد، بعد یک سال از حرف هایش فهمیدم که مرد رویاهایش، مرد رویاهایش شدن را با پول خریده بود!

*****

رو به رویم نشسته بود و مدام با کلمه مرد رویاهایم جمله سازی میکرد، گفتم به نظر تو یک آدم عاقل از بین این سه نفر با کدام ازدواج میکنه؟ یک تاجر، یک دانشمند، یا یک مدل تبلیغاتی؟ همان طور که ناخن هایش را سوهان میکشید ابرویش را بالا انداخت و کمی ناز و عشوه توی بدن ظریف و دخترانه اش ریخت و گفت خب یک آدم اگر عقل داشته باشه با یک تاجر ازدواج میکنه، لبخند معنا دارم که نگاهش را پر کرد، چشمانش را تنگ کرد و با تمسخر گفت چیه... نه حتماً با یک دانشمند ازدواج میکنه! لبخند معنا دارم تبدیل به یک خنده موذیانه شد و گفتم نچ یک آدم اگر عقل داشته باشه، اصلاً ازدواج نمیکنه!

گفت یعنی این همه آدم که ازدواج کردن عقل نداشتن دیگه؟ گفتم چرا ولی دلشان بزرگ تر از عقلشان بوده! یک لبخند احمقانه روی لباهایش ماسید و گفت آخی...پس مسئله اینه که من هم دلم بزرگتر از عقلمه!...گفتم نچ مسئله اینه که تو اصلاً عقل نداری!

  • سردش است، قلبم را میگویم، برای به آتش کشیدنش چند کبریت لازم داری!

وارونگی!

 

نوروز بود، اولین بار پنج ساله بودم که به خانه پدر بزرگم آمد، پیر مرد جا افتاده ای که کت و شلوار به تن نداشت و در میان مهمانان نوروزی متمایز مینمود٬ کتونی های آدیداس سفیدش را که به خاطر ترکیدگی از پیش هماهنگ نشده لوله حیاط  گلی شده بود دم درب ورودی در آورد و داخل شد٬ هنوز بوی عطرش به طور مشخصی در خانه اکو نشده بود که خودش را دوست پدر بزرگ معرفی کرد و همراه با چاشنی خنده و قهقهه نقطه ثقلش را روی مبلی در همان نزدیکی کوبید! سالهای طولانی در فاصله طولانی تری از وطن روز های شاد و نه چندان طولانی را سپری کرده بود! دوست داشتنی بود و تمام دوست داشتنی بودنش را مدیون زمانی بود که کتونی های سفیدش را در حالی که واکس مشکی خورده بود در دستانم دید و در جواب سوالم که خوشگل شده یا نه؟ بر خلاف دیگران که از شدت سرخی و شرمندگی٬ مرحله آب شدن را سپری و درجاتی از تبخیرشدن را تجربه میکردند٬ فقط لبخند زد و گفت عالیه دختر تو معرکه ای و آنقدر خندید که دیگران را هم به خنده انداخت!

چند سال بعد درست زمانی که همه "اصغر آقا بفرما" می خواندند برگشت و نمیدانم برگشتنش از سر دلتنگی بود یا او هم صدای اصغر آقا بفرما خواندن ما را شنیده و جدی گرفته بود! عروسی عموی کوچکم بود و با کمال میل قبول کرد در جمع ما حاضر و محفل ما را روشن تر کند!

 همه در سالن نیمه تاریک بزرگی مشغول رقص و فعالیت های عمودی و افقی بودند که شیطنت کودکانه ای مقدمات لازم جهت قرار دادن ظرف کیک بستنی روی صندلیِِ یکی از مهمانان را فراهم کرد و به دلیل پوشیدن کت و شلوار شیری٬ او مناسب ترین گزینه برای عملی کردن نقشه شوم من به حساب می آمد! نمیدانم مشکل از بینایِ او بود یا در صد الکل مصرفی اش یا شانس با من بود که کیک بستنی را ندید و این بار نقطه ثقلش را جایی قرار داد که پس ازبلند کردنش اسباب شادمانی و خنده های از ته دل ملتی را فراهم کرد و درست آن موقع بود که از سخنان دخترهای جوان پشت سرم فهمیدم دوست داشتنی نبود و تمام دوست داشتنی نبودنش را مدیون چشمانی بود که گویی مجهز به اشعه ایکس بود و با نگاه کردن به هر خانوم جوانی قادر بود عملکرد کلیه ها و رنگ فیلتر شده ترین لباس هایشان را تخمین بزند، آن شب در میان خنده های حاضرین گم شد و دیگر پیدا نشد تا همین امسال!

آنقدر بزرگ شده ام که نگاه هایش مرا هم آزار دهد٬ حتی بیشتر از پیام "smoking kill " روی بسته های سیگار مورد علاقه ام، یا مانند موهای زائدی که بعد از یک اپیلاسیون کامل روی دست و پایت باقی میماند و تو مجبوری برای خلاص شدن از شرشان به تیغ پناه ببری!

نشسته و از حیات وحش میگوید، از تمام حیوانات غیر از آدم! میگوید قوها وفا دارند و وقتی جفتشان میمیرد آنقدر به سوگ و ناله میپردازند تا از پا در آیند٬ پرستوها فدا کارند و تنها پرندگانی هستند که اگر جنگل آتش بگیرد برای نجات دادن جوجه هایشان خود را قربانی میکنند٬ میگوید گنجشک ها با معرفتند و  تا وقتی جفتشان جوجه هایش را از آب و گل درنیاورد جفت دیگری نمیگیرند! و بعد اضافه میکند هر انسانی جزئی از حیوانیست و رو به من میگوید تو چشمان فریبنده یک غزالی ...میخندم و میگویم و شما دندانهای تیز یک گرگ... در بین خنده هایش آرام میگوید حق با توست اما یادت باشد بیشتر از دندانهای تیز گرگها باید از چشمان معصومی هراسید که در صورت یک مارمولک جا گرفته اند!

دوست داشتنی به نظر میرسد و تمام دوست داشتنی بودنش را مدیون جمله زیبائیست که گفت و فراموش نخواهم کرد!

  • چشمانت را ببند نگاهت بو گرفته!

به رنگ بهار!

خدایا امسال هفت سین خانه ام را تو نقاشی کن٬ سر در گمی هایم را با سایبان دستانت کنار بزن سهل انگاری هایم را بگیر و سگالیدن عطا کن٬  سمفونی حماقت هایم را نا شنیده بگیر و سر پناه خستگی هایم باش٬ سرسختی هایم را سر پیچی مپندار و واژه سازش را از قلبم دریغ مکن ٬ معنای سقوط را از پرندگی هایم بگیر و جایش را با سعادت و سر بلندی پر کن٬ جای سنگ دلی هایم سواحل معرفتت را رنگ بزن٬ خدایا تو را به قداست عدد هفت سوگند٬ سیلی بزن اما سکوت نکن٬ بگذار بدانم هنوز هم گاهی به من نگاه میکنی! 

بی ربط:

یک مسواک خوب میتواند انگیزه ای باشد برای یک لبخند٬

یک پنجره کوچک انگیزه ای برای نگاه کردن به یک منظره٬

یک انسان خوب انگیزه ای برای زندگی٬

و بهار انگیزه ای برای دوباره نوشتن!

پ.ن

  • فاصله من تا آرزوهایم یک قدم است و هزاران کیلومتر دیگر!
  • سال نو مبارک حتی شما دوست عزیز!

چیزی که نبود، چیزی که نشد!

اصولاً منم بدم نمی اومد از اون بچه هایی باشم که همیشه باعث افتخار پدر و مادر، همسایه، دوست یا هر موجود آشنای دیگه ای که قادر به افتخار کردن به موجود آشنای افتخار آفرین دیگه ای هست باشم٬ از اون بچه ها که سال کنکور موهاشون رو از ته میتراشن و در اتاقشون رو میبندن و کلیدش رو قورت میدن و عکس سه در چهارشون رو میچسبونن رو دیوار رو به روی میز تحریرشون و هر وقت چشمشون بهش میافته خودشون رو جزو رتبه های اول کنکور رو صفحه اول روزنامه سنجش مجسم میکنن، یا از اونا که از لوله خودکار و تشتک نوشابه سفینه میسازن و تو جشنواره خارزمی بهشون میگن نخبه و واسشون کف میزنن و اگه یه روز از ایران برن اسمشون رو میذارن مغزها و واسه فرار کردن این مغزهای ناز باشی گوگوری مگوری غصه می خورن و در فکر راهی برای پایبند کردنشون در این گربه خاکی اند.

 اصولاْ منم بدم نمیومد از اونایی باشم که قادرن برن تو اتاق عمل معده بیمار رو بکشن بیرون و بگن این اضافیه و بعد طی یه عمل هنرمندانه معده رو به سبک یک بسکتبالیست فوق العاده پرتش کنن تو سطل آشغال و در نهایت تعجب سه روز بعد بیمار مورد اشاره سرحال تر از صدتا موجود زنده دارای معده دیگر وسط زندگی آفتاب بالانس مهتاب بالانس بزنه و به واسطه اون اسم منو بذارن پنجه طلا و واسه بوسیدن دستم سر و دست بشکونن، من حتی بدم نمیومد از اونایی باشم که دوست دارن پزشک بشن که بعد هر عمل بیان بیرون و با یه ژست حزن انگیز بر گرفته از آخرین آثار پزشکی دنیا بگن متاسفم ما هر کاری تونستیم انجام دادیم و بعد همراهان بیمار رو تشویق به آشنایی بیشتر با علم الهیات کنم.

 اصولاْ منم بدم نمیومد از اونایی باشم که هر سال ازشون میپرسن واسه هم سن و سالات چه پیامی داری و من بعد از نشون دادن تموم دندونام به دوربین و بعد از تشکر از تمام عناصر اربعه ای که به آفرینشم کمک کردن بگم ببخشید سوالتون چی بود!

اما من شاگردی نبودم که همیشه پای تخته مسائل ریاضی رو سریع تر از ماشین حساب حل میکرد! من شاگردی نبودم که میدونست مادر ابوریحان بیرونی چه ساعتی برای خریدن شیر از خونه بیرون میرفته، به نظر من تلاشهای فیثاغورس و مندل برای کشف یه قانون علمی جدید احمقانه میومد اما به جای تمام اینها من مجذوب رنگها بودم من از خطوط ساده ماهی و گل، رودخانه و پرنده می آفریدم!

چرا نذاشتی به جای یک میکروبیولوژیست متوسط که حتی قادر به تشخیص باکتری ها از هم نیست یه نقاش فوق العاده باشم؟ یا حداقل سعی کنم که باشم تا بعداً نگم میتونستم و نذاشتن!

چهار سال عمر تلف شده ام را چند میخری؟

  • میگویند طعم سیب را فراموش کرده ای، چقدر دستت راببوسم تا گناه دندان هایم را نادیده بگیری؟ کوچکِ گرسنه و بی خانـۀ شهر من!
  • "ضحی" رفت! 
  • دو قدم تا پرنده شدن!

     همون طور که بدنش به دنبال دستش که در دست خانم حراست ملقب به فاطی کماندوی دانشگاه روی زمین کشیده میشه٬ توضیح میده که لاک پوست پیازی دلیل موجهی برای بردن اون به حراست و تشکیل کمیته انضباطی نیست، زن با سیبیلای کلفتش که لایه ای از کرم مرطوب کننده تلالو خاصی بهش داده لبخند میزنه و میگه ببند دهنت رو!

     به مامانش میگه من دیگه بزرگ شدم ساعت 9 شب خونه بودن معیار چندان مناسبی برای سنجش نجابت من نیست، مامانش بعد از اندکی جمله سازی پیرامون فاجعه تنزل مقام یه دختر نجیب به یک ولگرد خیابونی به خاطر چند دقیقه تاخیر، میگه ببند دهنت رو!

     برای چندمین بار روی یکی از تصاویر ریز سرچ یاهو که حسابی حس کنجکاویش رو تحریک کرده کلیک میکنه و با خودش میگه خودم بهتر میدونم چی به دردم می خوره و چی به دردم نمیخوره که مثلث بزرگ زردی درست وسط مانیتور با دهن کجی بهش میگه، ببند دهنت رو!

     چند روزی هست که درگیر کاغذ بازی های اداری شده و چاره ای جز زدن لبخندهای اجباری مکرر و نگاه های ملتمسانه کذب آلود و ترویج فرهنگ صبر و استقامت، کاری ازش برنمیاد که باز به خاطر یک خط خطیِ ساده ی یه آدم معمولی که عنوان مدیر بهش دادن و اسم خط خطیش رو امضا گذاشتن ازش می خوان فردا بیاد و در جواب من یه ماهه دارم واسه این امضا میدوم آخه این چه وضعشه! تنها چیزی که می شنود اینه ببند دهنت رو!

    به کیسه ی توی دستش که چندتا سیب توش ریخته اشاره میکنه و میگه من اینا رو جدا کردم که میوه فروش کیسه رو از دستش میقاپ و میگه جدا کردنی نیست و در جواب آخه این سیبا همش خرابه! چیزی که از نگاه میوه فروش میخونه اینه که ببند دهنت رو!

     عاصی از همه کس و همه جا کتاب شعرش رو باز میکنه و نگاهش روی شعری از سهراب غلت میخوره که میگه"زندگی یعنی امکان یک پرنده شدن" لبخند میزنه خودکار قرمزش رو در میاره و درشت و واضح جلوش فقط  یک جمله مینویسه "ببند دهنت رو!"

    • روی پای خودت ایستادن را تمرین کن٬ گاهی جواب تمام معادلات گروهی صفره! 
    • درست همان روزی که زمین خوردم٬ بلند شدن را یاد گرفتم!