http://www.michaelhanscom.com/eclecticism/wp-content/uploads/2009/03/disney-princessfaces.jpg

کوچک که بودم همه افسانها شبیه هم بود، داستان تلخ دخترکی بود که وقتی نابودیش میرفت قصه را تمام کند، شاهزاده ای جان خود را به خطر می انداخت و او را از ماجرا بیرون می کشید. آخر تمام افسانه ها پرنسس ها به من لبخند می زدند. سیندرلا، سفید برفی، زیبای خفته، همه و همه، من را به عنوان پرنسس آینده پذیرفته بودند.

اتفاق عجیبی است این دلبستگی، دل میبندی هر روز چشمانت را باز میکنی و بی مهابا خاطره سازی می کنی. می سازی و می سازی تا در روزهای دل بریدن، بی کار نمانی و وسیله ای برای رنده کردن روانت داشته باشی ..عکس هایت را شخم می زنی، پیرهن بنفش زیبایت که روزگاری زیباترین روزت را رقم زده، می شود نفرت انگیز ترین، چون بوی فاصله می دهد... بوی خاطره شدن، مثل دسته گل زیبایی که برای تولدت هدیه گرفتی و حالا با پژمردگی بهت دهن کجی می کند... مثل رود خوش آبی که در چاله مانده و مرداب شده. می ترسی... از هر روزت میترسی... میترسی فردا جایش بماند، رد دست هایش بر لباس سفید رنگِ آستین بلندت، یا اثر کفشش بر شلوار شش جیب سبزت، روزی که رفته بودید کوه و او سر خورد و کف کفشش بر شلوارت جا انداخت.... همه را می شویی. یک بار، دوبار، صد بار، پاک نمی شود....هنوز هم شکلات طعم دهانش را می دهد. از آن روز که شکلات گاز زده اش را از دستش قاپیدی و خوردی...هنوز هم بوی عطرش که گاهی فرد دیگری زده و بی خیال از کنارت می گذرد خیال تو را می سابد و به شکل گذشته در میاورد، روزی که سخت در بغلش فشرده شده بودی و چند روز متمادی  بعد از آن بوی این عطر را حریصانه از لا به لای تار و پود لباست بیرون کشیده و بلعیده بودی. تصور بلعیدن بوی عطرش توسط دیگری آزارت می دهد از اینکه شکلات نیم خورده اش را بخورد زجر میکشی، این یکی حتی کشنده است. با اینکه می دانی دوست جدیدش به شکلات حساسیت دارد و هرگز به آن لب نمی زند...می نشینی، مجبوری...شکسته ای...دست خودت نیست، جای نگاهش بر ماهیچه های قلبت بد جوری قلاب شده، مثل لکه چربی ست بر الیاف پارچه ابریشمی، زیاد که چنگش بزنی و بشویی پاره می شود، اما لکه پاک نمی شود که نمی شود...لع نت تی...با آنها گلاویز می شوی، خاطراتت را می گویم، هر روز مثل یک بچه ریزه میزه ی  پررو، هارت و پورت کنان با آنها گلاویز می شوی و هر روز هم کتک خورده بر می گردی....جای کبودی ها درد می کند، روان رنده شده ات را بر میداری و گوشه ای می نشینی .مغزت می گوید" به درک ارزشش را نداشت. تمامش کن" موجود شوخ طبعیست!..دلت جدی نمی گیرد.... مغروری و از خودت خجالت میکشی... گریه نمیکنی... نه... نباید گریه کنی... گلویت تیر میکشد، جای کبودی ها درد میکند، روان رنده شده ات با چسب حرارتی هم درست بشو نیست که نیست...گریه میکنی...بله...اینجا همه خودمانی هستند. دیگر از منطق درونت خجالت نمی کشی...گریه می کنی اما نه برای اینکه این جاده انتهایی نداشت، نه برای هرچه شد و نشد، نه برای" ما" نشدن ضمایر اول و دوم... نه!... برای خاطراتت گریه میکنی. برای روزهایی که کاشته بودی تا شادی درو کنی، اما... مزرعه ات را خالی میابی... بـــی حاصل...و سرمای روزهای هدر رفته تو را خشک میکند...و باز خاطراتت بر دیوارهای زمان می ماسد...می گذرد و می گذرد، یک ماه، یک سال، ده سال....از عقل و دلت میانگین می گیری و"من" می شوی...من دیگر در برخورد با خاطراتم مثل گذشته عمل نمی کنم. وقتی به هم بر می خوریم، محترمانه کلاهمان را برمی داریم، با هم دست میدهم، نگاهی اجمالی به هم می اندازیم  وهمراه با لبخندی معنی دار از کنار یکدیگر میگذریم...گاهی برای هم به علامت تاسف حرکات افقی سر انجام می دهیم و" آی ام ساری" را غلیظ و تاثیر گذار بیان می کنیم...گاهی هم عصبی و کلافه برای هم شکلک در میاوریم. بعضی وقت ها یکدیگر را نیشگون می گیریم و به گریه های هم علامت شست نشان می دهیم، زمانی هم می شود که دست در گردن هم انداخته و با یکدیگر می خندیم... چیزی که بدیهی به نظر می رسد این است که هیچ یک قصد نداریم دیگری را فراموش کنیم...

این روزها پرنسس های افسانه های کودکی ام به من دهن کجی می کنند...من تنها پرنسسی بودم که شاهزاده اش آنجا که باید، از قصه بیرونش نکشید..